پنج شنبه 92 مهر 18 , ساعت 9:19 عصر
در گوشه ی دنج یکی از همین روزهایی که رنگین کمان دلتنگی تــــــو بر سقف
آن خودنمایی می کند، زانو در بغل گرفته ام و سر بر سنگفرش های جادویی نگاه
یادگاری تــــــــو ، بر این قاب، خاطره می سایم.... حریر خوشبوی چشمان
تـــــــو را بر تنم رخت میکنم و سراپا هوش میشوم برای چشیدن طعم کودکانه ی
واژه های ناب تـــــــو... همه ی وجودم آیینه ای می شود برای انعکاس روح
آفتابی تــــــو ... سراپا بال می شوم برای اوج گرفتن در خلوت سکوت تـــــو
که همچون آسمانی بی حد، وسعتی برایش متصور نیست.
آری من مشتاقانه
در این گوشه ی دنج، یادم را به خاطره های پروانگی هایم با تــــو، می
سپارم... افسوس... افسوس... که این گوشه ی دنج دیرزمانیست که خاکستری رنگ و
غبارآلود، چون مردابی سرد و ساکت، من و تــــو را به همراه روزها و
غزلواره های پروازمان در خود فرو می برد. و من اینجا... دور از تـــــو...
تنها تماشاچی این جان سپردنم... دلیل زندگی ام... بازگرد و رویاها را به
گوشه ی دنج بازگردان.
آن خودنمایی می کند، زانو در بغل گرفته ام و سر بر سنگفرش های جادویی نگاه
یادگاری تــــــــو ، بر این قاب، خاطره می سایم.... حریر خوشبوی چشمان
تـــــــو را بر تنم رخت میکنم و سراپا هوش میشوم برای چشیدن طعم کودکانه ی
واژه های ناب تـــــــو... همه ی وجودم آیینه ای می شود برای انعکاس روح
آفتابی تــــــو ... سراپا بال می شوم برای اوج گرفتن در خلوت سکوت تـــــو
که همچون آسمانی بی حد، وسعتی برایش متصور نیست.
آری من مشتاقانه
در این گوشه ی دنج، یادم را به خاطره های پروانگی هایم با تــــو، می
سپارم... افسوس... افسوس... که این گوشه ی دنج دیرزمانیست که خاکستری رنگ و
غبارآلود، چون مردابی سرد و ساکت، من و تــــو را به همراه روزها و
غزلواره های پروازمان در خود فرو می برد. و من اینجا... دور از تـــــو...
تنها تماشاچی این جان سپردنم... دلیل زندگی ام... بازگرد و رویاها را به
گوشه ی دنج بازگردان.
نوشته شده توسط رویا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ