سه شنبه 92 مهر 30 , ساعت 5:0 عصر
وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی ... پیر شده آغوشی که آرام ترین آغوش دنیاست .... ... اعتراف می کنم همه چیز زیر سر من است پدر . . .
وقتی داره صورتشو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی .... پیر شده
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره
اما هیچ چی نمیگه....و
وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو بود.........
دلت...........میخواد.....بمیری....!
چه آن زمان کودکی
چه این روزها که دستت روی پشتم می لرزد...
وقتی سرم روی شانه های توست!
نوشته شده توسط رویا | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ